حال و روزم این روزا ...

دستام سردشونه... بارون میومد.. برف میاد ... دلم ابری میشه و از چشمام بارون میاد .. همه چیزای قشنگ یو هو میان ولی تو .... همه چیزای قشنگ یوهو می رن مثل خیلیایی که یوهو رفتن ...

بازم  یه هواپیمای دیگه  یوهو فکر کرده کشتیه و جای آسمون پریده تو دریا  ...

 

چند روزیه که آسمون همه جا گرفته ... اینجا  ابری .. اونجا بارونی... دلم خیلی گرفته ... علتای زیادی می تونه داشته باشه... شاید از امتحانا می ترسه ... شاید با آسمون همراهی می کنه... شاید دلش می خواد طواف کنه... شاید دلش گریهء طولانی می خواد ... شاید می خواد از هیچی نترسه.... شاید یه چیزایی توش پیدا شده که قبلا نبوده ... شاید می خواد جایی باشه که شباشم عین روزاش روشن و زیباست... می خواد جایی باشه که بتونه فقط اشک بریزه و در آغوش محبوبش به خواب بره...شاید دلش می خواد بفهمه صاحبش بخشیده شده... شاید باز دوباره از دست هواپیماهه ناراحته .... شاید دلم رفته جای دل یه کوچولو که منتظر برگشت باباشه تا بهش دیکته بگه ....

دلم یه جوراییه ... چند وقتیه یه  جورایی شدم... گاهی فکر میکنم عذاب وجدانه... گاهی فکر میکنم ترسه ... گاهیم فکر میکنم یه گناه بخشوده نشده... نمی دونم شایدم عشق باشه... هر چی هست بد جوری دلمو مالش میده... آروم و قرار و از  روح و جسمم گرفته. هنوز محرم نشده ولی تو دلم محرمه .. ..

قلب شکستم گاهی تند میزنه... گاهی یواش .. گاهیم اصلا نمی زنه .. رگام گریبپاچ کردن... عین لوله هایی که چند سال ازشون آب  نگذشته و  یوهو شیر آبو باز میکنن بیچاره ها از ذوقشون اولش می ترسن تکون بخورن و بعدشم با عجله می پرن بیرون ...

به به... می بینم دستامم که می لرزه.. عینهو معتادا... چشمم روشن....

هفته پیش یه امتحان داشتیم .. خدا به روزتون نیاره ... مغزم هیچ فرمانی نمی داد ... و قدرت فکر کردن نداشتم... اعصابم  رفته بود تعطیلات اونم دقیقا  وقتی  دیده بود امتحان دارم... حوصله نداشتم به سوالا فکر کنم.. خدا کنه  ورقم گم بشه  دلم نمی خواد پیش استاد وجهم خراب شه... مخصوصا که مدیر گروهمونم هست و گاهی یه لبخندایی نثارم میکنه ...

خلاصش این که حال و روزم خیلی وقته به هم پیچیدست... دلم پیاده روی طولانی می خواد.... هوای تازه ... بوی بارون ...  گریهء طولانی ... دلم می خواد باهات یه عالمه حرف بزنم... دلم می خواد یه عالمه برات اشک بریزم ... دلم می خواد یه بار دیگه حس کنم دوستم داری و منو بخشیدی... کاش منم  می تونستم العان دور خونه ات طواف کنم.... بعدش چقدر سبک میشدم... مگه نه؟؟؟

خیلی از خودم عصبانیم... مگخ نه ایمکه من انسانم و باید روی  همه چیزم کنترل داشته باشم... پس این فکرم چرا به فرمانم نیست چرا ذهنم به هر چی می خواد فکر میکنه؟ چرا قدرت رو از دستام میگیره چرا نمی تونم جلوشونو بگیرم؟

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
پرنده های قفسی دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:54 ب.ظ http://srm3ven.blogsky.com

مطالبت بسیار جالب و خواندنی بود، انشالله همیشه بنویسی. اگه وقت کردی یه سری هم به من بزن، خوشحال
میشم...
موفق باشی.

غریبه آشنا سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:02 ق.ظ http://hiva83.blogsky.com

سلام..........
چه وبلاگ پر از احساس و جالبی داری مطالبت تکراری نیست چون حرف دلته...
منتظر دیدارت هستم...

امین سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:30 ق.ظ http://lonely.myblog.ir

سلام دوست عزیز.
وبلاگ زیبایی دارید.
به نظر من وقتی امتحاناتتون تمام شد یه مسافرت بروید خوب میشوید...

ببخشید یک سوال داشتم اگر جسارت نباشه؟!

فامیلیه شما وحدتی است؟ و دانشجوی رودهن هستید؟!

چشم .
نه من هیچکدوم اینایی که گفتید نیستم....

پویا پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:39 ب.ظ http://rodsar1.blogfa.com

سلام واقا وبلاگ قشنگی داری عیدت مبارک به من هم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد