شاه شوریده سران خوان من بی سامان را

 

گر چه از آتش دل چون خم می می جوشم    مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

نمی دونم چرا جدیدا هیچی برام مهم نیست.... حوصله هیچکس حتی خودمم ندارم... همه چیز به نظرم تصنعی و مسخرست... نمی تونم به خودم بقبولونم که دوستی که العان داره باهام حرف میزنه واقعا دوستمه یا مجبوره دوستم باشه؟... همیشه حسرت دوستای گذشتمو می خورم ... دوستایی که می تونم زندگی کردنمو با دیدنشون توجیه کنم...همیشه  برای داشتنشون وبرای اینکه تونستم ببینمشون خدا رو شکر میکنم... ولی العان  از همشون خیلی دورم.. خیلی دور... چند تاییشون ازدواج کردن.. بقیم سر کارن و خلاصه هر کدومشون یه جوری داری زندگیشو می گذرونه ... همیشه روزهایی که باهاشون داشتم شادم میکنه ....

اما ... العان اونقدر از دوستای جدیدم فاصله دارم که هر لحظه بودن باهاشون جز عذاب چیزی برام نداره... حتی شب که می خوابم کابوس می بینم ... فکر می کنم باهاشون دعوا کردم و خودم کلی ناراحت میشم... اعصابم خورد میشه...

من اصولا آرومم  .. هیچوقت حتی اگه موضوعی خیلیم ناراحتم کنه بازم نسبت بهش بی تفاوتم... از اینکه خواب دیدم با دوستم دعوا کردم احساس خیلی بدی داشتم... کاش میشد یه جوری از این جمعی که توش گیر افتادم فرار کنم... این دوستام یه اخلاق خاصی دارن... مدام رفتار دیگران رو حلاجی میکنن ... منم اصلا  از این رفتار خوشم نمیاد بارها هم گفتم که هرکسی یه فرهنگی داره... یه جور تربیت شده... به ما چه که بقیه چی کار میکنن یا چی می پوشن... یا علاقه دارن صندلی اول بشینن یا آخر؟ ...یا خیلی چیزای دیگه...

حوصله دانشگاه رفتن ندارم... کاش میشد همینجا تمومش کرد.... حوصله هیچی رو ندارم... خستم... تمام بدنم کوفتست درد میکنه.... احساس نفس تنگی میکنم... همش دلم می خواد برم کنار پنجره و نفس عمیق بکشم.... از همه چی خستم.. همه چی... حس میکنم از خودم خیلی دور شدم... وبدتر از اون از خدا.... این از همه بیشتر آزارم میده... نمی دونم چرا حس میکنم بینمون کلی فاصله افتاده.... می ترسم یه وقت دستم نتونه دستاشو پیدا کنه و گم بشم.....

همیشه تنهایی رو دوست داشتم و دارم... خیلی اوقات شده که دلم می خواد دور از همه کس و همه چیز چند روزی تنهای تنها باشم... توی تنهاییا خیلی چیزای قشنگ میشه پیدا کرد چیزایی که همیشه با هم بونا مانع درکشون میشه....

وچقدر وقتی از خونه دورم قدر همه چیزو بیشتر می دونم... قدر بابا و مامان ... قدر اتاقم... و حتی میز و صندلیم .... وچقدر دلم تنگ میشه برای حتی عمه بودنم و بازیهای کودکانه ...

ترم پیشم بالاخره با موفقیت تموم شد... موفقیت که چه عرض کنم بهتره بگم پاس شد... وگرنه موفقیتی در کار نبود ... ۲۰ واحدم پاس شد منتهی با معدل ۱۲.۴۶ علارغم همهء درس خوندنهای طول ترم نشد که بهتر بشه... البته خودم چند عاملشو می دونم اولیش روحیه خرابم دوران امتحانا بود... دومیش اصلا سر امتحان حوصلهء فکر کردن رو سوالا رو نداشتم و می خواستم زودتر فرار کنم و سومیش اینکه دانشگاه ما نمره گرفتن خیلی سخته... فکر نمی کنم آکسفوردم اینقدر سخت به کسی نمره بدن... به استاد طراحی الگوریتم می گفتیم : چرا بالاترین نمره کلاس باید ۱۳ باشه؟ جواب میداد برای این درس به نظر من ۱۳ نمرهء فوق العاده خوبیه... !!!! اون یکی ریاضیات مهندسی از ۸۰ تا دانشجو فقط ۱۵ نفر نمره قبولی اونم تو رنج ۱۲-۱۱ گرفتن و بقیه همه افتادن... همینکه نیافتادم باید کلی خدا رو شکر کنم ولی این وضعیت خیلی ناراحتم میکنه... انگار هر چی تلاش  می کنی بی فایده است ...

بگذریم ... زیادی حرف زدم.. می دونم کسی حوصله شنیدن مزخرفاتمونداره ولی مدتهاست که این حرفای کسل کننده روحمو آزار میده و قدرت حرکتو ازم می گیره... دلم می خواد بخوابم... بخوام .... اونقدر بخوابم تا شاید هیچوقت صبح نشه...

این حافظ گاهی یه تیکه هایی به آدم می ندازه که خیلی اوقات آدمو متوجه خودش میکنه  چند شب پیش که تفال زدم بهم گفت:

خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست        پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم

هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا           فیض عفوش ننهدبار گنه بر دوشم

شاه شوریده سران خوان من بی سامان را         زآنکه در کم خردی از همه عالم بیشم

خیلی بهش فکر کردم...... فهمیدم خیلی از خودم و خدام دور شدم و باید زودتر دست به کار شم... وگرنه شاید خیلی دیر بشه...

 

 

شکایت نامه

یه جای دنیا مرغ و کبوتر میکشن یه جای دیگه روح و فکر وعقیده و ... 

 به کبوترا هم رحم نمی کنن میگن شاید آنفلانزا داشته باشن یا قرار باشه بگیرن ... صحنهء ناراحت کننده ای بود با دیدنش یاد نوشتهء آلبالو افتادم  

"وقتی که خشک و تر ,
به خاطر گناهی ناکرده
در آتش خودخواهی آدم های دوپا , می سوزند  "

اینجا به کبوترا هنوز نرسیدن جای دیگه مشغولن فعلا سرشون به باباهای ملت گرمه  ... به باباها هم رحم نمی کنن .. فکر نمی کنن که اونام بچه ای دارن... فکر نمی کنن که با کشتن اونا دل چند تا بچه رو برای همیشه پر از غم و درد میکنن .. فکر نمی کنن که آتیش جهنمو برای خودشون چقدر راحت می خرن... یاد یه آیه ای افتادم از قرآن دقیقا یادم نیست که کدوم سوره بود ولی یادمه که مهربون همیشگی گفته بود : نکشید نفس محترمی رو که خداوند اون رو خلق کرده ... ویادمه که خواندم که یک مسلمون نباید با مسلمون دیگه ای جنگ کنه وخودم کلا اینطور برداشت کردم که همیشه باید همهء   خدا پرستای دنیا حالا هر فرقه و نژادی که باشن  دوست داشته باشم و بهشون احترام بزارم...

نمی دونم چطور تونستن یه عده مسلمونو توی یک حسینیه که سالیان سال توش قرآن خوانده شده بکشن چطور تونستن جلوی حضرت معصومه با کساییکه هیچ گناهی نداشتن و فقط شاید خداپرستیشون با اونا فرق میکرده ... اصلا از کجا تشخیص دادن اونا خدا رو درست پرستش میکنن یا خودشون... یا درک اونا از دینشون درسته یا خودشون؟؟ ..چقدر داغون و عصبی میشم وقتی با یه مشت نفهم رو به رو میشم... نمی فهمم آخه تو مغز کساییکه اطاعت میکنن چی ریختن؟ چطور میتونن نبینن ؟ چطور می تونن هر دستوری که میگیرن اطاعت کنن؟ چطور میتونن خون درویشایی که یه عمر کارشون عبادت بوده رو حلال اعلام کنن؟ چطور می تونن حتی روی اونها دست بلند کنن؟ چطور می تونن محل عبادتشونو صاف کنن و بکنن پارکینگ... وای خدای من... باورم نمی شه...واقعا  دورهء آخر الزمون که میگن همینه... اسلام ما کجا و اسلام محمد و علی کجا؟  همه چیو ازمون گرفتن... حتی حق فکر کردن.. حق تشخیص خوب یا بد... 

خدایا کمکمون کن