عشق مثل دایناسوره

عشق قشنگه... دوست داشتنی و زیباست.. حال آدمو جا میاره و قدرت حرکت و تلاش رو چند برابر می کنه . آدمو به آینده امیدوارم می کنه و بهش می فهمونه قشنگیای زندگی کم نیست . خلاصش کلی به آدم روحیه میده .

اما این قدرت و روحیه ای که از عشق می گیریم با اون لذت شیرین و دوست داشتنیش گناهه؟ اشتباه و خطاست؟ اگه نیست پس چرا همش احساس می کنی نباید نزدیک بشی ؟ یا نباید دل ببندی یا اصلا نباید بپذیریش؟ چرا فکر می کنی باید قلبتو محکم تو دستت بگیری تا کسی نتونه ازت بگیردش؟ چرا؟ واقعا اگه گناه نیست پس این حسای نافرم چیه میاد سراغ آدم؟

خیلی دلم می خواست پیشنهادشو قبول کنم و زندگیمو بسپرم دست دلمو و دلمم بدم دست اون تا با خودش هر جا می خواد ببره ولی قبول نکردم و هنوز قلبم تو مشتمه هر چند تند تند می زنه و دوست داره دوباره ببینتش ولی تو مشت خودمه .. نه تو مشت اون.

کاش می شد دلو زد به دریا و گفت هر چه بادا باد

کاش میشد دلامونو سوار قایق کنیم و بسپریمش به دریا .

بی هراس از شکستن قایق و پارو و غرق شدن و یا شایدم گم شدنمون تو بیکران دریا

ولی همیشه هراسی هست

هراس از طوفان و طغیان

هراس از گم شدن قطب نما

هراس از موجای سهمگین

یا حتی موجای آروم که گاهی دلشون می خواد دل آدمو در آغوش بکشه و بعد از هم اغوشی غرقش کنه

و جسد بی روح و بی جونشو توی یه ساحل متروک به گل بنشونه و خلاص....

 

خلاصش اینکه :فکر می کنم عشق مثل دایناسوره

هم ترسناکه . هم شگفت انگیز هم نسلش منقرض شده